آدمکش ها اثر ارنست همینگوی یک داستان کوتاه و تا حدودی اکشن است که ذهن خواننده را درگیر خود می کند .در این داستان ابهام های زیادی وجود دارد یک نمونه از آن این سوال است که چه کسی داستان را روایت میکند ؟و هدف. نویسنده از این داستان چیست؟ این
سوالاتی بود که هنگام خواندن این داستان برای هر کسی ممکن است پیش بیاید اما هنگامی که داستان را با دقت بیشتری بخوانیم متوجه نکاتی می شویم که گویای مطالبی فراتر از داستان ساده همینگوی است.
داستان به گونه ای است که خواننده مانند یکی از تماشاگران نمایش،برای ساعتی ،یک صندلی در اختیار دارد. ناظری است که علاقه مند است ببیند آدم ها چه می کنند،چه می گویند،و سرانجام با تأمل و دقتی که در جریان داستان دارد خود متوجه می شود که هدف و مقاصد شخصیت های داستان چیست و آن ها به دنبال چه چیزی هستند.
داستان آدمکش ها در یک غذا خوری معمولی اتفاق می افتد.در این فضای کوچک قرار است یک جنایت واقع شود،یک جنایت سازمان یافته ،بدترین نوع جنایت ،جنایت کشتن آدم ها ،آن هم آدمی که می داند قرار است که بمیرد و منتظر آدمکش هاست تا به سراغ او بیایند و چه جنایتی بدتر از این است که انسانی را در انتظار مرگش گذاشت مانند اعدامیانی که آخرین لحظه های عمر خود را ثانیه به ثانیه می شمارند و از ترس و هراس زیاد آرزو می کنند که هر چه زود تر مرگ به سراغشان بیاید.
نکته جالب این داستان این است که در آدمکش ها دو آدم زیر نقش و شبیه به هم قرار است کسی را به قتل برسانند که هیچ سابقه