تحلیلی بر داستان آدمکش ها اثر ارنست همینگوی
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ق.ظ
آدمکش ها اثر ارنست همینگوی یک داستان کوتاه و تا حدودی اکشن است که ذهن خواننده را درگیر خود می کند .در این داستان ابهام های زیادی وجود دارد یک نمونه از آن این سوال است که چه کسی داستان را روایت میکند ؟و هدف. نویسنده از این داستان چیست؟ این
داستان به گونه ای است که خواننده مانند یکی از تماشاگران نمایش،برای ساعتی ،یک صندلی در اختیار دارد. ناظری است که علاقه مند است ببیند آدم ها چه می کنند،چه می گویند،و سرانجام با تأمل و دقتی که در جریان داستان دارد خود متوجه می شود که هدف و مقاصد شخصیت های داستان چیست و آن ها به دنبال چه چیزی هستند.
داستان آدمکش ها در یک غذا خوری معمولی اتفاق می افتد.در این فضای کوچک قرار است یک جنایت واقع شود،یک جنایت سازمان یافته ،بدترین نوع جنایت ،جنایت کشتن آدم ها ،آن هم آدمی که می داند قرار است که بمیرد و منتظر آدمکش هاست تا به سراغ او بیایند و چه جنایتی بدتر از این است که انسانی را در انتظار مرگش گذاشت مانند اعدامیانی که آخرین لحظه های عمر خود را ثانیه به ثانیه می شمارند و از ترس و هراس زیاد آرزو می کنند که هر چه زود تر مرگ به سراغشان بیاید.
نکته جالب این داستان این است که در آدمکش ها دو آدم زیر نقش و شبیه به هم قرار است کسی را به قتل برسانند که هیچ سابقه کدورتی با آن ها ندارد حتی همدیگر را هم هرگز ندیده اند که خواننده را در شگفت وا می دارد و از طرف دیگر آدمی که قرار است کشته شود یک مشت زن حرفه ای سنگین وزن است که خواننده در کل داستان فقط همین را در مورد او می داند و چیز بیشتری در مورد او در داستان گفته نشده است و جالب تر آنکه هنگامی که از طریق نیک آدامز خبر دار می شود که قرار است دو آدمکش با اسلحه گرم به سراغش بیایند هیچ واکنشی نشان نمی دهد و فقط دیوار را نگاه می کند و خود را در اطاقی حبس کرده است و از بیرون رفتن متنفر است،در واقع او جایی برای زندگی ندارد ،او منزوی و خانه نشین شده است و به بن بست رسیده است ،او راهی و پناهی جز رو کردن به دیوار ندارد. مثل اینکه او قهرمانی بزرگ بوده که با گروهی قدرتمند در می افتد و در مقابل آنان می ایستد و آن ها تصمیم می گیرند که او را از صحنه حذف کنند و زمانی که او متوجه نقشه شوم آن ها می شود راهی برای گریز از مرگ نمی یابد پس گوشه نشینی را اختیار می کند تا زمان مرگ برنامه ریزی شده او فرا رسد.
در کل داستان به گونه ای روایت شده است که گویی راوی هم در کنار مخاطب می نشیند و او نیز مانند خواننده از جریانات داستان خبر ندارد و هر چه داستان به جلو پیش می رود اطلاعات او هم بیشتر می شود. در واقع او مخاطب را رها می کند تا خودش تصمیم بگیرد ،دوست ندارد که مخاطب بر اثر گفته های او خود را مجبور ببیند که فلان شخصیت را دوست بدارد و از دیگری احساس تنفر کند. او در این داستان فقط جریان روایت را به مخاطب نشان می دهد و تصمیم گیری و انتخاب را بر عهده ی خواننده می گذارد ،و این یکی از زیبایی های اثر اوست.
- ۹۵/۰۳/۰۶