یکی از جلسه های هفته ی اول بود که کلاس ها
تق و لق بود و کلاس دکتر وکیلیان حسابی شلوغ شده بود .البته تعداد انقدر ها هم
زیاد نبود ولی همه ی بچه های ترم یکی اومده بودند .
من تخمین می زدم که صندلی های اخر کلاس فقط
جا برای نشستن داشته باشند !!!اما دوست نازنینم که چند روزی از دوستی ما می گذشت
برای من در نزدیکی مقر استاد )ردیف اول)جا گرفته بود (نمیدانم این از خوش اقبالی من
بود یا از بد اقبالی)
القصه خانم وکیلیان(استاد روانشناسی) وارد
شد و کلاس را چنان شلوغ بدید در شگفتی و حیرت فرو رفت و تعجب از اینکه چطور ممکن
است این همه دانشجو در یک کلاس ان هم جلسه های اول و دوم حضور داشته باشند سپس با
کمی تامل از ما پرسید که ترم چندی هستیم و با
شوق و ذوق فراوان و با فریاد اعلام کردیم که ترم یکی هستیم .
استاد که تازه دو هزاریش افتاده بود به ما
گفت که ترم های بالاتر که برید درست می
شید...!!!
ما که حرف های استاد را درک نکرده بودیم در
گیجی مبهمی فرو رفته بودیم و مرتب با گوشی های خود ور می رفتیم (خیلی حس خوبی داشت
که در کلاس هی گوشیتو چک کنی !!!) در همین حین ناگهان صدایی از وسط کلاس به گوش
رسید با این عنوان: اجازه
خانووووم ... که ناگهان بمب کلاس ترکید و استاد با متانت پاسخ داد:بله بفرمایید!
دخترک بیچاره به ارامی گفت میشه یه لحظه برم
بیرون؟! و این بار هم بمب خنده های بچه ها لیکن با شدت بیشتری در کلاس منفجر شد
و اما استاد ... وی در پی این پرسش لبخند
معنا داری زد و گفت: بله بفرمایید نیازی به اجازه گرفتن نیست .
و بماند که ما بعد ها معنای ان لبخند معنا
دار استاد را فهمیدیم و از ان روز بود که لبخند های معنادار توام با تمسخر
فراوان بدرقه ما ترم یکی ها در دانشگاه شد