دوقلوها

خاطرات من و خواهرم

دوقلوها

خاطرات من و خواهرم

این وبلاگ به همه ی دوستان تعلق دارد و امیدواریم دوستانمون از خوندن مطالب این وبلاگ لذت ببرند

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
۰۶
خرداد

 
هرکس برای زندگی اش باید دلیل داشته باشد اگر دلیلی برای زندگی خود نداشته باشیم حتما دچار پوچی و بی انگیزگی خواهیم شد .دلایل زیادی وجود داره که باعث میشه ما هنوز در این دنیا زنده باشیم و زندگی کنیم این دلایل میتونه هر چیزی باشه .بعضی هاشون بزرگ ومهم اند بعضی های دیگه کوچیک.ولی وقتی بخوای از بین این دلایل بی شمار 5 دلیل رو پیدا کنی کار خیلی سخت ودشواریه !.  5 دلیلی که من برای زیستن خود در ادامه ذکر می کنم مهم ترین دلیل های من برای زندگی در این دنیاست که عبارتند از:

  • fatemeh akbari
۰۶
خرداد

آدمکش ها اثر ارنست همینگوی یک داستان کوتاه و تا حدودی اکشن است که ذهن خواننده را درگیر خود می کند .در این داستان ابهام  های زیادی وجود دارد یک نمونه از آن این سوال است که چه کسی داستان را روایت میکند ؟و هدف. نویسنده از این داستان چیست؟ این

سوالاتی بود که هنگام خواندن این داستان برای هر کسی ممکن است پیش بیاید اما  هنگامی  که  داستان  را  با دقت  بیشتری  بخوانیم  متوجه نکاتی می شویم که گویای مطالبی فراتر از داستان ساده همینگوی است.
داستان به گونه ای است که خواننده مانند یکی از تماشاگران نمایش،برای ساعتی ،یک صندلی در اختیار دارد. ناظری است که علاقه مند است ببیند آدم ها چه می کنند،چه می گویند،و سرانجام با تأمل و دقتی که در جریان داستان دارد خود متوجه می شود که هدف و مقاصد شخصیت های داستان چیست و آن ها به دنبال چه چیزی هستند.
داستان آدمکش ها در یک غذا خوری معمولی اتفاق می افتد.در این فضای کوچک قرار است یک جنایت واقع شود،یک جنایت سازمان یافته ،بدترین نوع جنایت ،جنایت کشتن آدم ها ،آن هم آدمی که می داند قرار است که بمیرد و منتظر آدمکش هاست تا به سراغ او بیایند و چه جنایتی بدتر از این است که انسانی را در انتظار مرگش گذاشت مانند اعدامیانی که آخرین لحظه های عمر خود را ثانیه به ثانیه می شمارند و از ترس و هراس زیاد آرزو می کنند که هر چه زود تر مرگ به سراغشان بیاید.
نکته جالب این داستان این است که در آدمکش ها دو آدم زیر نقش و شبیه به هم قرار است کسی را به قتل برسانند که هیچ سابقه
  • fatemeh akbari
۰۵
ارديبهشت

یکی از جلسه های هفته ی اول بود که کلاس ها تق و لق بود و کلاس دکتر وکیلیان حسابی شلوغ شده بود .البته تعداد انقدر ها هم زیاد نبود ولی همه ی بچه های ترم یکی اومده بودند .

من تخمین می زدم که صندلی های اخر کلاس فقط جا برای نشستن داشته باشند !!!اما دوست نازنینم که چند روزی از دوستی ما می گذشت برای من در نزدیکی مقر استاد )ردیف اول)جا گرفته بود (نمیدانم این از خوش اقبالی من بود یا از بد اقبالی)

القصه خانم وکیلیان(استاد روانشناسی) وارد شد و کلاس را چنان شلوغ بدید در شگفتی و حیرت فرو رفت و تعجب از اینکه چطور ممکن است این همه دانشجو در یک کلاس ان هم جلسه های اول و دوم حضور داشته باشند سپس با کمی تامل از ما پرسید که ترم چندی هستیم و  با شوق و ذوق فراوان و با فریاد اعلام کردیم که ترم یکی هستیم .

استاد که تازه دو هزاریش افتاده بود به ما گفت که ترم های بالاتر که برید درست می شید...!!!

ما که حرف های استاد را درک نکرده بودیم در گیجی مبهمی فرو رفته بودیم و مرتب با گوشی های خود ور می رفتیم (خیلی حس خوبی داشت که در کلاس هی گوشیتو چک کنی !!!) در همین حین ناگهان صدایی از وسط کلاس به گوش رسید با این عنوان: اجازه خانووووم ... که ناگهان بمب کلاس ترکید و استاد با متانت پاسخ داد:بله بفرمایید!

دخترک بیچاره به ارامی گفت میشه یه لحظه برم بیرون؟! و این بار هم بمب خنده های بچه ها لیکن با شدت بیشتری در کلاس منفجر شد

و اما استاد ... وی در پی این پرسش لبخند معنا داری زد و گفت: بله بفرمایید نیازی به اجازه گرفتن نیست .

و بماند که ما بعد ها معنای ان لبخند معنا دار استاد را فهمیدیم  و از ان روز بود که لبخند های معنادار توام با تمسخر فراوان بدرقه ما ترم یکی ها در دانشگاه شد

 

  • fatemeh akbari